نه کسی که باز پرسد ز فراق یار ما را
نه غمی که می توان گفت به هر کس آشکارا
نه دلی که می پذیرد ز مصاحبان نصیحت
نه سری که بر در آرد به سکونت مدارا
نه به مردمی پیامی نه به دوستی سلامی
نظری به حال یاران به از این کنند یارا
نه عنایتی به حالم نه حکایتی به وصلت
نه تو را به لطف یاری نه مرا به گفت یارا
نه به کیسه سیم دارم نه به عقل هنگ و سنگی
تو بری چو سیم داری و دلی چو سنگ خارا
چو غزال غمزه ای کن به سگان کویت ای جان
اثری ز مهربانی نبود دل شما را
به کرشمه ای و غمزی به اشارتی و رمزی
چه شود به دست کردن دل بی دلی نگارا
نظری و التفاتی ز تو انتظار دارم
قدری موافقت کن به ستیزه ی قضا را
ز سر بزرگ واری نه ز روی خرده بینی
چه شود که بر نزاری گذری کنی خدا را